عزیز دلم،
همین اول کار بگویم: به قول دخترکی که فرصت زندگی نداشت، زندگی سراسر درد است.
حالا که این چند خط را برایت مینویسم، تو توی اتاقت نشستهای، یا شاید هم دراز کشیدهای زیر پتوی خنک و سبکت، و صدای بالا کشیدن دماغت ساعتیست با تیکتاک ساعت دیواری همنشین شده است.
چیزی که میخواستی/میخواستیم نشده است و دنیا روی سرمان خراب است؛ همانقدر خراب که در سهسالگی بستنی میخواستی و مغازهی بستنیفروشی بسته بود. زمستان بود و خیابانهای آمستردام با همهی مردم قهر بودند: یخزده، سرد، خالی. اما تو، همانطور که همیشه یکدنده بودی، دوتا پای کوچکت را کرده بودی توی یک کفش که از همان مغازهی وسط خیابان اصلی شهر بستنی میخواهی، و بودنِ زمستان، خودش و حضورش، برایت دلیل قانعکنندهای نبود که بستنیفروشیها بسته باشند. دنیا آن روز سرد و یخزدهی اواخر ماه ژانویه همانقدر روی سرمان خراب بود که امروز…
هیچ یادم نمیآید آن روز چطور گذشت. اما گذشت. امروز تو آن خاطره را هیچ جای وجودت نداری، اما آن درد تو، اشکهای تو، گریههای تو، یک جایی گوشهی قلب من را آبی-بنفش میکند.
عزیز دلم،
رنج بخشی از زندگیست. متأسفم که این را آنقدر صاف و پوستکنده به تو میگویم. حالا که دیگر میدانی اتفاقات دلایلی دارند ــ البته بعضی از آنها ــ و زمستانها، خودشان و حضورشان باعث بسته بودن بستنیفروشیهاست، میتوانم تو را روبهروی خودم بنشانم و بگویم: این رنج و درد مال آدمی است.
این را وقتی ششساله بودی نمیشد برایت توضیح دهم. وقتی که یک عصر بهاری دیدی دوچرخهات جلوی در خانه نیست، نمیتوانستم به تو بگویم دزد کیست و چرا درست وقتی فکر میکردی دوچرخهات را جایی که به خیالت امنترین نقطهی دنیاست ــ بین دوچرخهی من و پدرت ــ بسته بودی، باز کسی آمده است و آن را برده است.
نمیتوانستم برایت توضیح بدهم که چرا کسی چیزی را برمیدارد که مال خودش نیست. نمیتوانستم برایت بگویم شکل رنج آدمی تا چه میزان میتواند متفاوت باشد: که چطور عمل کسی باعث درد دیگری خواهد بود، که نمیدانیم دلمان باید برای دزدها بسوزد یا از آنها بدمان بیاید. یادم میآید که پدرت مثل همیشه با قصه اشکهایت را پاک کرد. گفت شاید کسی که دوچرخه را برده، میخواسته بچهاش را خوشحال کند؛ شاید از سر ناچاری و بیپولی بوده است. ولی تو با همان چشمهای درشت و خیس نگاهم کردی و گفتی: «بچهاش رو خوشحال کنه، منو ناراحت؟»
و آخ بچه! کاش میتوانستم به تو بگویم، جهان تا ابد همین خواهد بود. که بزرگ میشوی و میبینی هیچ چیز این جهان بر پایهی عدل و انصاف نیست. که آدمها برای خوشی و خوشحالی و منفعت خودشان زندگیها را، شهرها را و کشورها را چطور ویران میکنند. که زندگی سراسر بیعدالتی است.
یادم میآید کوچکتر که بودی، یکبار وقتی از ظلمی بزرگ شنیده بودی، گفتی: «خب مردم میتونن همه جمع بشن و بگن ما فلان چیز رو نمیخواهیم! اینکه خیلی ساده است!» من توی دلم به تو خندیده بودم؛ به منطق کودکانهات که هنوز نمیدانست دنیا چطور میچرخد و جهان بزرگسالی چقدر بیرحم است. حالا اما بزرگ شدهای! میدانی که درد جزئی از این راه است. میدانی که منطق کودکانه جهان را نمیچرخاند و بیرحمی و قساوت عدهای، رنج و درد دیگرانی را به دنبال خودش میکشد.
عزیز دلم،
کاش میتوانستم غم را از وجودت بیرون بکشم. یعنی کاش میشد دستم را ــ همین دستی که بندبندش گزگز میکند و حتی خودش را نمیتواند صاف و محکم نگه دارد ــ بلند میکردم، میانداختم توی وجودت، این غم، این ناراحتی و این رنج را بیرون میکشیدم و اگر آنها باید خانهای میداشتند، توی قلب خودم میکاشتمشان.
این را مادرم یکبار به من گفت. بیستوچند ساله بودم و عاشق شده بودم. نشد. تقدیر چیز دیگری میخواست. روی تختم نشسته بودم یا زیر پتوی خنک و سبکم، دماغم را بالا میکشیدم که آمد توی درگاه در ایستاد و گفت: «کاش میتونستم دستم رو بندازم و این غم رو از تو جونت بکشم بیرون.»
حالا میفهمم، آن لحظهی طلایی والد بودن برای هرکس یک جایی است. برای یکی در یکماهگی فرزندش، برای من در دوازدهسالگی تو و برای مادرم در بیستوچند سالگی من اتفاق میافتد. از اینکه فرزندت را ــ کسی را که به خواست تو در این دنیای سراسر درد پا گذاشته است ــ میبینی که غمگین و فشرده اشک میریزد و تو کاری از دستت برنمیآید مگر به جان خریدن آن درد و خواستن این اتفاق.
خودت خوب میدانی که من مادر مقدس قصههای قدیمی نبودم. نخواستم آب توی دلت تکان نخورد و لای پر قو بزرگت کنم! هیچوقت همهچیز را در اختیارت نگذاشتم و به قول خودت نخواستم «لوس»ت کنم. خواستم بدانی که در کنار به دست آوردنها، ناکامیها هم وجود دارند. ولی حالا، وقتی اینطور بغض توی گلویت را میشنوم یا اشک جمعشده گوشهی چشمهای درشت و مشکی قشنگت را با نوک انگشتانم پاک میکنم، دلم میخواهد به تو بگویم که درد و رنج تو چطور گوشهی قلبم را سوراخ میکند.
عزیز دلم،
دیشب که سعی کرده بودم از نشدنهای زندگی خودم برایت بگویم، گفتی: «ولی این ناجوانمردانهست!» حرفت درست بود. برایت گفتم که دنیا همین است: سرشار از بیانصافی. ولی اینکه چطور به آن نگاه کنی چیز دیگریست.
قصهی کشاورز چینی را گفتم؛ اینکه نگاه او به دنیا چطور بود و نگاه همسایگانش چطور. گفتی که قصه را شنیدهای؛ از یکی از کارتونهای بچگانهی برادرت یاد گرفتهای! گفتی که وقتی ارتش برای بردن پسر پیرمرد آمد و او با پای شکسته نتوانست به آنها بپیوندد، فهمیدی هر چیز بد چطوری میتواند یک چیز خوب در خودش داشته باشد.
گفتی که یک مثل هلندی بلدی: «هر بدی یک خوبی دارد و هر خوبی یک بدی.» با این حرف، ذهن من را چنان دقیق و بیآنکه بخواهی پرتاب کردی پشت میز کار بیستودوسالگی، و زیر شیشهی میزم را نشان دادی که با خط نستعلیقی که به آن میبالیدم نوشته بودم: «وَعَسَی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ.»
و بعد، به من که نتوانسته بودم اشکهایم را کنترل کنم، گفتی: «نمیدونم مامان، شاید آنقدرها هم که فکر میکنیم بد نباشه.» یکهو بزرگ شدی، قد کشیدی، سرت از سر من بلندتر شد، دستهایت و آغوشت بزرگتر. خودم را توی آغوشت جا کردم و هی فکر کردم: بچه جان! من با تو بزرگ شدم. با تو قد کشیدم. با تو قدم به قدم توی این شهر، توی این دنیا، توی این زندگی راه رفتم. دیشب، درست مثل همیشه، سر بزنگاه دستم را گرفتی، همقدم خودت کردی.
آخ! کاش میتوانستم الان با یادآوری آن حرفها آرامت کنم؛ حالا که دوباره غم روی سینهات چنگ انداخته و صدای هقهقت لای ترکهای دیوار خانه میکند. این خاصیت درد و سوگ است: فکر میکنی شکستش دادی، فکر میکنی دیگر نمیتواند تو را زمین بزند، اما ناگهان از پشت دیوارهایی که در وجودت کشیدهای قد بلند میکند و تمام چیزهایی را که میدانی کنار میزند. تمام نوشتههای روی کاغذ، مَثَلها، داستانها، قصهها و… ناگهان میافتد روی وجودت و زمینگیرت میکند.
عزیز دلم،
حالا چند هفتهای از نوشتن سطرهای بالا گذشته است. هنوز غمگینی و روی قلب کوچکت جای انگشتِ شکست مانده است. اما قویتر جلو میروی. دیگر خواب بد نمیبینی و نیمهشب صدایم نمیزنی که توی بغلم بگیرمت و نمیگویی: «کابوسم شده.» حالا آرامآرام داری در خودت حلش میکنی؛ که وجود آدمی و زمان، حلال غم است. این را هر سال که بزرگتر شوی بهتر میفهمی: وقتی که شکستهای بزرگتر، از دست دادنهای بزرگتر و یا مرگ عزیزانت را تجربه کنی.
میتوانم بگویم امیدوارم مشت غم به وجودت نخورد و همینطور انگشتهای کوچکش آرامآرام ضربهها را بزند و رهایت کند، اما واقعیت زندگی چیز دیگریست. باید یاد گرفت چطور با لشکر غم نجنگید؛ در آغوشش گرفت و آرامآرام فرصتی برایش فراهم کرد که در کنارت بنشیند، خودش را نشان بدهد و همانطور که آمده است، انگشتش را به قلبت و به وجودت بزند و برود. باید یاد گرفت که زندگی سراسر درد است، اما قدرت عشق و شور زندگی زورش به آن درد میچربد.