نزدیک خود، دور از خود

از مینا قدیمی عتیق
منتشرشده در شماره سوم

«ماشالله هیچی تغییر نکردی‌ها!»

نگاهی از فرق سر تا نوک پا می‌اندازد، مکثی روی بعضی بخش‌های صورت و بدن می‌کند و با شور و اشتیاق بیشتری ادامه می‌دهد: «آفرین، چه دختر خوبی! هیچ تغییری نکرده!»

نوزده‌ساله‌ام. شنیدن این تعریف و تمجیدها از سوی بزرگ‌تر، خوشحالم می‌کند؛ حسی شبیه تأیید، شبیه مُهری که گواهی می‌دهد در مسیر درستی قدم می‌زنم. انگاری راه و رسم «درست بزرگ‌شدن» را آموخته‌ام. مسیر درست سعادت و خوشبختی فقط یک مسیر است؛ مسیری که باید در آن با قدم‌های محکم پیش رفت و نباید اصول و ارزش‌های خود را فراموش کنم.

اما این را کی و کجا یاد گرفته‌ام؟ نمی‌دانم. ولی تا اینجای مسیر امتحان خود را پس داده‌ام و با این طرز فکر، سربلند از پس سختی‌ها بیرون آمده‌ام.

در ذهنم جمله‌ای آشنا می‌چرخد: «باخ بی مینا، اوزونن چیخما!»

یعنی ببین مینا از خودت بیرون نیا. نه؛ یعنی خودت را گم نکن، جایگاه خودت را فراموش نکن.

این جمله گه‌گاهی در سرم می‌چرخد و مرا در مسیر نگه می‌دارد. تو گویی طنابی‌ست که یاری‌ام می‌دهد، یا شاید هم زنجیری‌ست که بازوهایم را بسته نگه داشته است.

به آدم‌هایی فکر می‌کنم که در زندگی‌شان تغییراتی رخ داده است؛ مثلاً وضعیت زندگی‌شان بهبود یافته یا سبک زندگی‌شان عوض شده است. رفتارشان؟ دیگر آن آدم‌های سابق نیستند. گویی از خود بیرون آمده‌اند. برای اطرافیان‌شان دیگر چهره‌ای آشنا ندارند و چندان محبوب هم نیستند.

همین تصویرها مرا به پایداری وامی‌دارد؛ به ماندن در نسخه‌ی نخستین خودم. نه فقط در ظاهر، که در فکر و رفتار و باور.

زمان می‌گذرد و با خود تجربه‌هایی به همراه می‌آورد؛ تجربه‌هایی که گاه در امتداد فکرهای پیشین هستند و گاه درست در خلاف جهت. وقتی همه‌چیز هم‌راستا باشد، خیالم آسوده است. با خودم می‌گویم: «آهان، درست فکر می‌کردم.»

اما زمانی که تعارضی میان دانسته‌ها و تجربه‌ها پیش می‌آید، گیج می‌شوم. مغزم درگیر می‌شود، تلاش می‌کند دانش اولیه را با تجربه‌ی جدید ترکیب کند، اما جاهایی می‌لغزد، جاهایی می‌ماند.

انگار برای زیستن تابع خطایی تعریف کرده‌ام و هر لحظه، با گرادیان نزولی1 در حال تلاش برای کمینه‌کردن خطا هستم. تجربه‌های جدید کسب می‌کنم، آن‌ها را می‌سنجم، ضریب کوچکی به تجربه‌ها می‌دهم و با نقطه‌ی شروع اولیه ادغام می‌کنم.

می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه از مسیر خارج شوم، آن‌قدر تغییر کنم که خود را نشناسم.

اما از خودم می‌پرسم: مگر نه اینکه زندگی در واقع مجموعه‌ای از اکتشاف و بهره‌برداری2 است؟ مگر زندگی چیزی جز کشف و تجربه است؟ من در آن سن کم چه چیزی را کشف کرده بودم که اکنون این‌چنین اصرار دارم از همان نقطه بهره‌برداری کنم؟

اصلاً بزرگ‌شدن یعنی چه؟

در لغت‌نامه‌ها، بزرگ‌شدن را رشد تدریجی جسم و رسیدن به بلوغ تعریف کرده‌اند. اما بزرگ‌شدن تنها فرایندی جسمانی نیست و فراتر از قد کشیدن و عدد شناسنامه است. جایی می‌خواندم که رشد و بزرگ‌شدن، گاهی با وداع همراه است؛ وداع با رفتارهای سابق، با ارزش‌های سابق! از همین روست که گاهی رشد با اندوه همراه است.

با ترس نیز همراه است؛ ترس از اشتباه، ترس از انتخاب نادرست، ترس از مسیرهای مبهم. اما چه کسی گفته است که زندگی یک تابع خطای مشخص دارد؟ چه کسی گفته است که تنها یک «درست» وجود دارد و باقی همه نادرست‌اند؟ چه کسی گفته است که برای خوب‌بودن باید تغییر نکرد؟ یا اصلاً چه کسی گفته است که راه خوب بزرگ‌شدن الزاماً با تأیید دیگران همراه است؟

با همین افکار است که بذر تغییر کم‌کم در روح و روانم جوانه می‌زند. با آغوشی گشوده‌تر به سوی تجربه‌ها می‌روم و با فراغ بال به سخن‌های تازه گوش می‌سپارم. در این مسیر، اصول همچنان پابرجا هستند، اما دیگر از شنیدن سخن‌هایی که با آن‌ها متفاوت‌اند، نمی‌هراسم. از قدم‌نهادن در راه‌هایی ناشناخته بیمناک نیستم.

بزرگ‌شدن، گاهی یعنی فهم اینکه «درست»‌های دوران کودکی‌مان الزاماً همان درست‌های امروزمان نیستند. یعنی ترک‌برداشتنِ دیوار رویاها و باورها.

یعنی پذیرفتن این‌که زندگی همیشه مطابق تصورات ما پیش نمی‌رود.

یعنی فهمیدن این‌که «درست» و «نادرست» آدم‌ها با هم تفاوت دارد و مسیر درست یکسانی برای همه وجود ندارد.

بزرگ‌شدن، سفر است! سفری نه به بیرون، که به درونِ خویش؛ سفری که در آن کم‌کم خودت را می‌فهمی، اشتباه‌هایت را می‌پذیری، خودت را می‌بخشی، و با خودت آشتی می‌کنی.

  1. Gradient descent 

  2. Exploration and exploitation