شبیه او

از مصطفا دهقانی
منتشرشده در شماره دوم

از درِ خانه که وارد می‌شوی، سمت چپ، بین گلخانه و پستو، کنج محبوب همیشگی‌اش است. انگار از روزی که خانه را ساخته می‌دانسته آنجا می‌شود گوشه‌ی دلخواهش. آن گلخانه‌ی نُقلی را گذاشته وسط دو تا پنجره‌ی اتاق نشیمن و از وجب‌ به وجب آن برای گذاشتن گلدان‌های جورواجور استفاده کرده. یک پستوی مثلثی‌‌شکل هم از قناسیِ اتاق نشیمن درآورده بود که حالا شده جای جاروبرقی. یک آینه‌ی کوچک، یک چوب‌لباسی دیواری با سه تا آویز برای پیراهنش و چادر‌نمازِ مامان، چند تکه رختخواب، یک کمد خیلی کوچک با کشویی پر از خرت‌وپرت‌هایی که هیچ جای دیگری از خانه مسئولیتشان را قبول نکرده و یک طاقچه که روی آن چندتایی از کتاب‌هایش را گذاشته که در حال خواندنشان است و درنهایت گوشه‌ی طاقچه شانه‌‌ی موهایش را به دیوار تکیه داده.

بین گلخانه و پستو یک پنجره هست رو به حیاط. از پنجره که نگاه می‌کنی یک دیوار می‌بینی که پر شده از گل‌‌های ساعتی که خودش توی باغچه‌ی حیاط کاشته. زیر پنجره، یک پشتی قرمز‌رنگ با نقش‌های ترکمنی هست، از همان‌هایی که در خانه‌ی همه بود. ولی هیچ‌وقت ندیدم به آن تکیه بدهد. همیشه با کمی فاصله از پشتی می‌نشیند. دیواری که پشتی به آن تکیه داده یک کاغذ دیواری دارد که رنگ و روی آن رفته ولی هنوز می‌شود گل‌های درشت گلبهی‌اش را دید. من هنوز آن روزی را یادم می آید که مامان خوشحال بود که با پولی که در نظر گرفته بودند توانسته بودند کاغذ دیواری ضد آب بگیرند؛ کاغذ دیواری‌ای که بشود عید‌ها با دستمال و مواد شوینده تمیزش کرد تا مثل روز اولش برق بزند.

عینک مطالعه‌اش را می‌گذارد توی یک جاعینکیِ پلاستیکیِ سیاه که یکی از لولا‌هایش شکسته و آن را در فاصله‌ی بین پشتی و دیوار قایم می‌کند که هم کسی پا رویش نگذارد و هم همیشه دم دستش باشد. با اینکه از آنجا تلویزیون درست دیده نمی‌شود، انگار ترجیح می‌دهد اخبار را از همان‌جا بشنود تا اینکه بر مبل روبه‌روی تلویزیون تکیه بزند و تماشا کند. هرگاه برای انجام کاری به تمرکز نیاز دارد، مثل تعویض بند ساعت مچی‌اش‌، به همان گوشه پناه می‌برد. هر وقت دنبال مدرکی می‌گردد، تمام مدارک را با خود به آنجا می‌برد، چهارزانو می‌نشیند و شروع به گشتن می‌کند. کتاب‌هایش را همان‌جا می‌خواند و پیام‌های تبریک عید را برای تک‌تک افراد در همان گوشه می‌نویسد؛ گوشه‌ای که گویی برای هر کار و هر چیزی تسلطش بیشتر می‌شود.

چند سال پیش‌ یک بار از او خواستم برایم قطره‌ی چشم بریزد. گفت در همان گوشه دراز بکشم. عینکش را از پشت پشتی برداشت. چشمم به طرح‌های گچ‌بری قدیمی سقف افتاد و نخ سفید‌رنگِ نازکی که به یکی از شاخه‌های لوستر قدیمی وسط سقف وصل شده بود و مأموریتش هدایت سرسبزی پیتوس رونده از آن گوشه به وسط اتاق نشیمن بود. داشتم شاخه را با چشمم دنبال می‌کردم که دستش را بر صورتم گذاشت تا سرم تکان نخورد و از آنجا به بعد بوی خوب دستش بود که تمام حواسم را به خودش جلب کرد.

وقتی تماس تصویری می‌گیریم، همیشه از همان جای خانه گوشی را بر‌می‌دارد. سلام که می‌کنیم، همیشه روی لبش یک خنده‌ی کوچک است. یک لحظه گلخانه و پشتی ترکمن را پشت سرش می‌بینم ولی خیلی سریع بلند صدا می‌زند «خانوم، مصطفا زنگ زده» و خودش را به مامان می‌رساند تا گوشی را بدهد به او و خودش می‌نشیند کنار و گوش می‌دهد. نمی‌دانم چرا. شاید می‌خواهد مامان وقت بیشتری برای صحبت با ما داشته باشد، شاید به‌اشتباه فکر می‌کند دل ما بیشتر از او برای مامان تنگ می‌شود، یا شاید دلش نمی‌خواهد بیش از چند دقیقه مرکز توجه ما باشد.

شب‌ها، بعد از شام، برای همه چایی می‌ریزد و می‌رود آنجا و بقیه را صدا می‌کند که بیایند بنشینند دور و برش. گاهی در یک سینی استیل بزرگ چند تا پرتقال و سیب می‌آورد و شروع می‌کند به پوست کندن. پوست‌ها را می‌گذارد یک طرف سینی و میو‌ه‌های خُرد‌شده و آماده را سمت دیگر سینی و همه را صدا می‌کند که بروند به مهمانی‌اش در همان کنجِ دنجِ خودش. انگار این شگردش باشد که بشقاب میوه‌خوری نمی‌آورد: می‌خواهد همه چند دقیقه در همان کنج کوچکش پیشش بمانند.

گاهی دلم می‌گیرد که چرا من گوشه‌ای شبیه به او برای خودم ندارم. آن چند وجب جایی که قرار بود کنج دنج من باشد، آن‌قدر کش آمده و آن‌قدر سیال شده که دیگر پیدایش نمی‌کنم تا بروم بنشینم آنجا بند ساعت مچی‌ام را عوض کنم.