تنهایی بدون مرز

از عطیه
منتشرشده در شماره دوم

«چه قدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم در تاریکی‌ها؟ من غلام خانه‌های روشنم.»

این روایت غزاله علیزاده شاید روایت جان ماست، روایت جان مهاجر ما، که از خانه‌های روشن دست کشیدیم اما دل نکندیم. خانه را تکه‌تکه در چمدان جا دادیم، در صدایی از پشت تلفن، در دلخوشی تصویری منقطع و دور.

گاهی به این فکر می‌کنم که در هفت نسل قبل، احتمالاً ما‌ تنها گونه‌ای هستیم که زیستگاه خود را با میل و انتخاب خود رها کردیم و تلاش کردیم فرسنگ‌ها دورتر دوباره خانه را بنا کنیم. تعدادمان کم هم نیست و مثل تکه‌های باروت سرد پخش شده‌ایم این گوشه ‌و آن گوشه‌ی دنیا. خیلی از ما خانه‌هایی هم ساخته‌ایم، و منتظر مانده‌ایم تا دلمان در این خانه‌ها قرار بگیرد؛ که در این چند متر زمین و دیوار و ستون و سقف، روشنایی آشنایی نبود. پناهگاهی بود اما پناهی نبود. در انتظار مانده‌ایم تا خانه‌ای که ساخته‌ایم، چراغی که روشن کرده‌ایم، پناه و وطن شود. جمع شده‌ایم، آواز خوانده‌ایم، و چه بسیار هم لباس شیفتگی‌ها و‌ نفرت‌ها که بر تن نحیف زندگی‌مان کشیده‌ایم و با آن رقصیده‌ایم. در انتظار چه آرزوهایی که رخ نداد، یا رخ داد و دیگر شوقی نبود.

جهانی که دور از خانه ساختیم، انگار هنوز حس‌‌هایی کم دارد. حتی جهانِ زبانِ مهاجر هم انگار لنگ کلماتی است که این حس‌ها را بیان کند، که رسالت همین حس را بر دوشش بگذاریم: «حس روشنایی گم‌شده‌ی خانه» که فقط از جنس «دلتنگی» و «غربت» نیست. یعنی می خواهم بگویم ما هنوز، آن‌قدر درگیر ساختن بوده‌ایم که این سخت‌ترین تکانه‌های روحمان را به تک‌کلمه‌ای تبدیل نکرده‌ایم که این حس مشترک را دلالت کند؛ چه برسد به گفتن، نوشتن و ساختن.

شاید هم این تاریکی از بی‌آفتابیِ آسمان اینجا نیست، و انگار کاری هم ندارد که کجای دنیا باشی. ما شاید حتی در موطن و در زادگاه هم آن روشنی خانه را نداشتیم، که تاریخ و جغرافیا انگار خیلی قبل‌تر از تولد ما جبرش را به ژن‌های ما رسانده بود، چنان‌که در مرز تن و بوم خودمان هم غریب بودیم. مردم سابق بریتانیا برای این حس کلمه‌ای ساخته‌اند: Hiraeth؛ به معنای «بی‌قراری و دلتنگی برای سرزمین و خانه‌ای که هیچ وقت در آن نبوده‌ای».

این چند روز خیلی به این فکر کردم که شاید روشنایی خانه‌ی ما، در این تکه‌زمین‌های مسقف نیست، در هیچ مرز جغرافیایی‌ای هم نیست. وطن ما گم شده و روشناییِ شفابخش هر کدام از ما با دیگری فرق دارد. هر کس روشنی را در جایی، در کسی یا چیزی پیدا می‌کند. در جهانِ رفاقتی، آغوش یاری، در سفری، در زخمه‌ی سازی. شاعر عرب، محمود درویش، وطنش را این‌گونه می‌خواند: «سلام بر مادرم، اولین وطن و آخرین تبعیدگاه.»

وقتی این‌ها را می‌نوشتم، همچنان به این فکر می‌‌کردم که روشنا‌ی خانه‌ی من کجاست. شاید این روزها خانه‌ی من همین کلمات است، وطن من همین سیاهی است بر سپیدیِ کاغذ.

آن‌سوی همه‌ی این‌ها، هنوز حس‌های روشنی در قلب ما زنده است: امید و آرزو و انتظار و دست نکشیدن، که زیر بال‌های خیالشان، بذر آرزوی جهانی از آفتاب گرم و چهره‌‌های آشنا و دل‌های نزدیک همچنان قد می‌کشد؛ جهانی که چنان که داریوش می‌خواند «در آن یار غمگسار است و ستاره دلنواز، و در آن سکوت نعره نمی‌زند».

از گوشه‌ترین کابینت آشپزخانه بالا رفتم، روی آن نشستم و قفل موبایلم را باز کردم. سعی کرده بودم با حرکتی سریع و نرم و با تولید کمترین صدا خود را به روی آن برسانم، چهارزانو بنشینم و به عالم افکارم بروم. وقتی نشستم از پنجره‌ی بزرگی که سمت چپم قرار داشت به بیرون نگاه کردم. حدود ساعت یک بعد از نیمه‌شب بود و ماشین‌های خیلی کمی در بلوار بالای خانه در رفت‌و‌آمد بودند. خانه‌ی ما طبقه‌ی هفتم بود. احساس می‌کردم همه را می‌بینم و حتی بر آن‌ها تسلط دارم. نور چراغ‌های بلوار را تا چند کیلومتر جلوتر می‌دیدم. نورهایی به رنگ زردِ ملایم که بیش‌و‌کم بعضی‌هایشان سوخته بودند یا کم‌نور شده بودند. نزدیک غروب که می‌شد دچار اضطراب می‌شدم که امروز هم تمام شد و من نتوانستم تمام کارهایی را که برنامه ریخته بودم انجام دهم. ولی وقتی دیگر ساعت از نیمه‌شب می‌گذرد و من هنوز خوابم نمی‌آید، انگار که تمام این شب مال من است، که می‌توانم در آرامشی بی‌پایان به همه چیز رسیدگی کنم و صبح که بیدار می‌شوم همه‌چیز سر جای خودش باشد. اما امشب می‌خواستم طبق روال بعضی شب‌ها خیلی آرام با کسی حرف بزنم که ساعت‌ها با هم اختلاف زمانی داریم. برای او هم روز کاریش تمام شده بود و می‌توانستیم بدون دغدغه از روزمان حرف بزنیم و بگذاریم همه‌ی خوشی‌ها و ناخوشی‌ها با این مکالمه‌ی تصویری چند دقیقه‌ای تبدیل به تجربه و اتفاقات گذشته شود. سعی کردم که از حالت چهارزانو خارج شوم، زانوهایم را بغل گرفتم و تماس تصویری‌ام را شروع کردم. به درون خانه‌اش رفتم، کنارش، در کنج دنجش نشستم، چای نوشیدیم و حرف زدیم.