دستم را انداختم به لبهٔ صندلی اتوبوس و خودم ـ تن سنگین و پالتوی خیسم- را بالا کشیدم. سوزش گلویم بیشتر شده بود. اتوبوس همیشه همهچیز را بدتر میکرد. سرم تا شانهٔ دختر کنار دستیام میرسد. با چشمهایم از شانهاش بالا میروم، از شالگردن طوسی و زردش میگذرم و با چشمهایم به او لبخند میزنم. دختر سرش را میچرخاند و نگاهی از تعجب به صورتم میاندازد، چشمها بلافاصله از تعجب میگذرند و لبخند میزنند. جایی برایم باز میکند تا نزدیکِ در باشم. نفسی میکشم. نگاهم را میدزدم و دکمهٔ ایستادن اتوبوس را فشار میدهم. انگشتانم توی دستکشِ خیس یخ زدهاند.
بیستویک ساله میشوم. اتوبوسهای دوکابینهٔ صورتی و بنفشرنگ هفت تیر- شهرکغرب را سوارم. بینی سرخ و یخزدهام به زور عینک را روی خودش نگه داشته. با دست دیگرم عینکم را بالا میبرم و به پیشانیام میچسبانم. جایی خالی میشود. مینشینم و بلافاصله کتاب کوچکم را بیرون میآورم. تنهایی پرهیاهو را میخوانم. هانتا رفیقم است. دستم را میگیرد و از اتوبوس شلوغ با خودش به اتاقش میبرد. اتوبوس ترمز میکند، هانتا رهایم میکند. برمیگردم به اتوبوس شلوغ؛ بوی دود و عرق درهمآمیخته. اشکم را که گوشهٔ چشمم یخ زده پاک میکنم و بلند میشوم. پیشانیام را که حس میکنم تمام خون بدنم را بالا کشیده است به میلهٔ سرد اتوبوس میچسبانم. Mp3 player کوچکم را توی مشتم فشار میدهم؛ تا صدای خواننده را از پشت خشخش و قطعی سیمها بشنوم که برایم میخواند: «حالا که دلتنگی داره رفیق لحظههام میشه، کوچهها نارفیق شدن … .» صدای بلند و کشدار بسته شدنِ در اتوبوس میآید. سیوهفت ساله میشوم و برمیگردم به اتوبوسهای سفید و آبی آمستردام. خودم را به سختی تکان میدهم. چند لایه لباس گرم و پالتوی سنگین آبیرنگم اجازه نمیدهد راحت از میان جمعیت بیرون بیایم. کلاهم را که تازه بافتهام تا روی گوشهایم میکشم و پیاده میشوم. سه نوازندهٔ تُرک غمگینترین موسیقی تاریخ را مینوازند. دستکشهای خیسم را از دستم بیرون میآورم. دستم را روی صفحهٔ تلفن میکشم. خوانندهٔ جوان با صدای بلندی برایم می خواند: «اینک مِهر تو نبرد افزاریست… .»
باد سرد توی صورتم میخورد و اشک توی چشمهایم میدود. هزار فکر توی سرم جابهجا میشود.
با خودم تکرار میکنم: «دوتا کفش چراغدار، لگوی خانهٔ درختی، ماشین، کاغذ کادو و چند تا خِرتوپِرت از اَکشن، جوراب پشمی، کتاب و شکلات.» برای هر کدام از معلمها یک هدیهٔ آخر سال، برای همکارم یک هدیهٔ دیگر، سه تای دیگر برای آن سه تا همکار دیگرم که صمیمیتِ کمتری بینمان هست. یک هدیهٔ دَرخور و قشنگ برای همسایهٔ مهربان کناری و کمی شکلاتِ ارزان برای از سر باز کردنِ باقی همسایهها… .
میایستم روبهروی مرکز خرید بزرگ و پرنور. بوی شیرینیهای سال نو و نوشیدنیهای زمستانه توی دماغم میپیچد. سرم را بالا میگیرم و چشمهایم را میبندم. بوها را عمیقاً فرو میبرم در وجودم. سوز سرد از پرّههای دماغم بالا میرود و به شقیقههایم میچسبد. مثل بچگیها پهلوهایم یخ میکنند. غرق لذت میشوم. دَه ساله هستم. توی پیکان سفید بابا، کُنج در و صندلی خودم را جا دادهام. ماشین روی جاده سُر میخورد. از لای در سوز سردی میآید. مامان بالش کوچکی را که همیشه توی ماشین داریم به سمتم میگیرد. بالش بین در و پهلوی راستم جا خوش میکند. صدا از بلندگوهای خستهٔ ماشین بلند میشود: «در هوایت، بیقرارم، بیقرارم روز و شب… .»
چند ساعت گذشته و حالا خریدها توی دستم هستند و هزار فکر توی سرم. ذهنم خطی از اتفاقات امروز را دنبال میکند تا برسد به جایی که دوچرخه را پارک کردهام. خورجین را پر میکنم و یادم میماند فردا باید حتماً خریدهای سوپرمارکتی را انجام بدهم. یکدفعه روی صورت سرد و بدون حسم، لبخند کجی مینشیند. بیستوسه سالهام. اولین سالی است که تعطیلات سال نوی میلادی را تجربه میکنم. ایمیل زدهام و چند نفری را که خانه نرفتهاند به صرفِ آش دعوت کردهام. روی لپتاپ بزرگ و قدیمیِ سونی دهها پنجره با موضوع «آش رشته» باز ماندهاست! وقتی مهمانها میرسند، لپتاپ و پنجرههای بازش مایهٔ خندهٔ آنهاست. برای اولین بار خواسته بودم آش رشته درست کنم. به خیال خودم مهربانیِ خواهرانهای توی همان یک قابلمهٔ متوسطی که دارم بریزم و با نخود و لوبیا بپزم و نگذارم سرما و تنهاییِ تعطیلاتِ سال نو گریبانِ جاماندهها را بگیرد. خانه را تمیز کرده بودم، دو صندلی از ف. و یک صندلی از س. قرض گرفتهام تا همه راحت باشند. به آ. گفتهام سه تا کاسه برای خودش بیاورد چون فقط سه تا کاسه دارم. رفته بودم خرید و دیده بودم هیچ مغازهای باز نیست. انگار صبح روز اول فروردین رفته باشی تجریش و توقع داشته باشی بازار بوی سبزیِ تازه بدهد. خندهام حالا پخش شده بود روی صورتم و یاد دستپاچگی بچهگانهام افتادهام که چند قدم جلوتر از من به آن خانهٔ ۳۸ متری رسیده بود بدون اینکه نان و سبزی و نوشیدنی پیدا کند. سیوهفت ساله و بیستوسه سالهام. در هم، همان طور دستپاچه و همینطور آرام. دستههای دوچرخه را توی دستم میگیرم و پشت لپتاپ بزرگ و قدیمی مینشینم. در سرم صدای تَقتَق چراغ عابر پیاده که برای نابینایان میزند، با تَقتَق کیبورد قاطی شده است. ایمیل میزنم و مینویسم: «وای بچهها همهجا تعطیله. من نمیدونستم. اگر نون و یه چیزی برای کنار آش دارید بیارید با هم بخوریم.» سیوهفت سالگیام به تلفن هوشمندم و به تمام اپلیکیشنهای مشهور دنیای جدید میخندد. بچه ها تکتک به ایمیلم جواب میدهند. هرکس با خودش چیزی میآورد. برف ریز و بیرمق میبارد. بیستوسه سالگی پشت پنجره ایستاده و هیچ خبر از ۳۷ سالگی ندارد.
اما ۳۷ سالگی آرام و با نیملبخندی بر لب، با خورجینی پر از هدیه، از خطکشی عابر پیاده رد میشود. بالغ، محکم و بیعجله به خانه میرود. سنگینی روزهای رفته بر دوشش، ناامیدی ۲۱ سالگی زیر پاهایش، دستپاچگی 23 سالگی پشت سرش، رهایی دَه سالگی را در آغوشش کشیده است و میرود. حالا زیر و بم این شهر را بلد شده، خانه برایش همان جاست که از پشت شیشههایش منتظر مهمان است.